اسفند بود. باران میبارید. استانبول بودم. من تنها زنی بود که برای بازدید از توپکاپی چتر نداشتم. تمام روز باریده بود. خیس بودم. خیسِ خیس. یکجور خیسی دلچسب از باران. دلم نمیخواستم برگردم هتل. میخواستم همینطور خیابانها را قدم بزنم. میخواستم همینطور منتظر بمانم. من چشمانتظار تمام آدمهای نیامدهٔ دنیا بودم. توی استانبول چشمانتظارتر.
تمام توپکاپی را دیده بودم. داشتم برمیگشتم که چشمم افتاد به بندوبساط ثعلب مردی. ثعلب شبیه هیچ چیزی نیست. ثعلب همان نوشیدنیای است که خدا توی بهشت وعدهاش را داده است. به قیمت ۲ تا ۳ لیر. جانم ثعلب میخواست توی آن سرما. راه افتادم سمت مرد ثعلبفروش. میلرزیدم. خیس خیس باران بودم. گفتم: «یک لیوان ثعلب. دارچینش زیاد باشد.» چتر داشت. چتر را داد دستم. گفت: «از لبنان آمدهاید؟» خندیدم. گفت: «نه. ایران. از ایران آمدهام.» گفت: «مدل روسریات شبیه لبنانیهاست. شبیه عربها.» باز خندیدم. میلرزیدم از سرما. چترش را با یک دست گرفته بودم روی سرم. با دست دیگرم لیوان ثعلبم را میبردم نزدیک دهانم و داغداغ مزهاش میکردم. تا ثعلب را تمام کنم از هر دری حرف زدیم. از اینکه من عاشق استانبولم. از اینکه میمیرم برای اینجا. از اینکه او هم دلش میخواهد ایران را ببیند. حرفمان تمام شده بود. ثعلب من هم. آمدم حساب کنم. گفت: «زن قشنگی هستی. روسری لبنانیات هم.» بیهوا گفتم: «طرح نصیرالملک است. یکی از جاهای دیدنی ایران. از قصد این روسری را پوشیدهام تا همه بدانند ایرانیام.» سرش را انداخت پایین. گفت: «من خیلی از شما خوشم آمده.» خندیدم. گفتم ممنون. بعد دستم را از جیب پالتو درآوردم. یکجوری که حلقه باریک و ظریف توی دستم را بهتر ببیند. دید. عذرخواهی کرد. گفتم: اشکالی ندارد. بعد خندیدم. گفتم: باید حلقه بزرگتری بخرم که به چشم بیاید و توی باران هم دستم را نچپانم توی جیبم از زور سرما. بعد گفت: بابت عذرخواهی میخواهد یک لیوان ثعلب مجانی بدهد. قبول کردم. لیوان ثعلب دوم را جوری خوردم که انگار بهترین نوشیدنی دنیاست. چترش را برگرداندم. خداحافظی کردم. چند قدم که دور شدم، بلند داد زد: «بندوبساطم را که جمع کنم، میروم توی استانبول قدم بزنم. طوری که عاشقش بشوم. مثل شما.» دست تکان دادم که یعنی خداحافظی. که یعنی به امید عاشق شدنت...
آذرماه است. پاییز است. توی خانهام. جورابهای پاییزیام را پوشیدهام و فکر میکنم کاش کسی برایم چای بیاورد. اینجا خیلی سرد است و من خیس خیسم. خیس از اشک!
نهـــم...
برچسب : نویسنده : khanomef بازدید : 123