84

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

یک‌بار هم رفته بودم تلویزیون. شبکه یک. برنامه زنده. فقط 22 ساله بودم و این حضور در تلویزیون برای دختری مثل من که ترم 5 کارشناسی بود، اتفاق و افتخار بزرگی بود. آن سال، توی یکی از جشنواره‌های دولتی شرکت کرده بودم. نتیجه‌اش هم دِرو کردن، چندین جایزه توی شعر، داستان و حتی وبلاگ بود. (یادش به‌خیر وبلاگ‌نویسی)

خلاصه‌اش این‌که ساده‌ترین لباسم را پوشیدم و رفتم. ذوق داشتم؟ خیلی. استرس؟ بی‌نهایت... بیشتر هیجان دیدن صداوسیما و محیطش را داشتم؛ این‌که قرار است واقعا در صحنه یک برنامه زنده تلویزیونی قرار بگیرم. از طرفی هم استرس این را داشتم که برنامه زنده است و نباید آب از آب تکان بخورد. گفته بودند، باید نیم ساعت زودتر آنجا باشم. مهمان آن برنامه زنده تلویزیونی، من بودم و یک آقای کارگردانی که او هم مثل من فیلم‌های مستندش کلی جایزه گرفته بود. موضوع برنامه هم درباره آثار دفاع مقدس و جنگ بود. آن زمان‌ها تمام هم‌وغم من، تا همین اواخر که پایان‌نامه‌ام را با موضوع جنگ نوشتم، بیشتر از هر وقتی تمام نوشتن‌ها و خواندن‌هایم در حوزه جنگ ایران و جهان بود.

وقتی راهروهای تو در توی یکی از استودیوهای صداوسیما را گز کردیم، ما را بردند توی یک اتاق کوچک. راستش جا خورده بودم. آنجا با تصور من از صحنه برنامه‌های تلویزیونی خیلی فرق داشت. اتاقی کوچک و تاریک که فقط دکور شیکِ وسط آن خاص و متفاوت بود. ما منتظر نشستیم تا آقای مجری (که حالا اسمش از خاطرم رفته، اما اگر توی تلویزیون ببینمش بی‌اختیار می‌گویم همون آقاهه) از راه برسد و درباره موضوع برنامه و هماهنگی درباره این‌که کی چه چیزی بگوید و آن یکی روی چه چیزی تاکید کند، حرف بزنیم. همین‌طور منتظر بودیم که خانمی از توی یکی از اتاقک‌های کوچک سرش را آورد بیرون و گفت: «خانم بهروزفخر دوست دارید، گریم کنید؟» کمی خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: «نه ممنون. من کرم ضدآفتاب زدم.» این بهترین و خنده‌آورترین جوابی بود که می‌توانستم بدم. به‌جای من آقای کارگردان رفت توی اتاق گریم و با کمی تغییر برگشت.

خلاصه‌اش کنم. برنامه 30 دقیقه‌ای به بهترین شکل ممکن گذشت. من همان‌طور که زیر چادر از استرس می‌لرزیدم، اما خوب حرف زدم. درباره کار و آثار سفارشی گفتم. درباره این گفتم که نوشتن را از کجا شروع کرده‌ام و بیشتر درباره ادبیات جنگ هم حرف زدم. از استودیو که بیرون آمدیم، یکی از عوامل پشت صحنه که به‌گمانم صدابردار بود، گفت: «خانم بهروزفخر اسم وبلاگ‌تون چیه که برم بخونم‌تون.» آدرس وبلاگ را برای آقای صدابردار و چندنفر از همان عوامل پشت صحنه روی کاغذی نوشتم و آمدیم بیرون. بابا پایین منتظرم مانده بود. قرار شد آقای کارگردان را هم که ماشین نداشت تا جایی برسانیم. اولین جمله‌ای که آقای کارگردان با دیدن بابا گفتم، این بود: «انصافا دخترتون خیلی خوب حرف زد. من چندبار تپق زدم، ولی ایشون... آفرین... خیلی خوب حرف زدن.»

حالا چرا این‌ها را نوشتم؟ توی گشت‌زنی بین فایل‌های لپ‌تاپم فیلم آن برنامه زنده را پیدا کردم. یادم افتادم پسری که من را دوست داشت، با کمک عمه‌اش برنامه را ضبط کرده بود تا بتوانم خودم هم ببینم که چه گلی کاشته‌ام توی آن برنامه زنده. راستش حالا که بعد از مدت‌ها باز هم این فیلم کوتاه را دیدم، دیدم که واقعا بدون استرس حرف زده‌ام؛ خوب و آرام و شمرده‌شمرده. اما با این حال دوست ندارم فیلم را نشان کسی بدهم و این را تمام کسانی که مثل من یک عمل زیبایی را پشت سر گذاشته باشند، خوب می‌دانند که عکس‌ها و فیلم‌ها به دو زمان تقسیم می‌شوند؛ قبل از عمل و بعد از عمل. و خب طبیعتا چون یک سال بعد از حضور در یک برنامه زنده تلویزیونی بینی‌ام را به دکتر جراح زیبایی سپردم، می‌توانم جز به جز ماجرا را برای کسی تعریف کنم، اما دلم نمی‌خواهد یک ثانیه از آن فیلم را به کسی نشان بدهم.

نهـــم...
ما را در سایت نهـــم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khanomef بازدید : 113 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 23:12